داستان های کوتاه محسن ...

متن مرتبط با «داستان کوتاه باحال» در سایت داستان های کوتاه محسن ... نوشته شده است

داستانک با عنوان "دو دو تا"

  • داستان کوتاه اتوبان همت دختر بچه ملتمسانه خودش را به شیشه اتومبیلم چسباند و اشاره کرد که شیشه را پایین بدهم. شیشه را پایین دادم. گفت: -چرا نمیخری؟ تو که پولداری؟ زیر لب گفتم از کی تا حالا پژو سوارها پولدار شدن؟ اتوبان همت پاتوق دستفروش ها بود. حرکت خودروها هم در آن ترافیک گاهی روان و گاهی کند می شد. مقداری پول خورد و اسکناس ریز در داشبور داشتم. دخترک را صدا زدم. دنبال اتومبیلم می آمد. راه رفتنش ,داستانک,عنوان ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه با عنوان واگن 3

  • واگن 3 هاشم راهبر قطار مترو در مانیتور مقابلش متوجه حضور رضا همکلاسی قلدر دوران دبستانش در واگن 3 مترو شد. او بارها مجبور شده بود تغذیه اش را بالاجبار به رضا بدهد و چند بار هم اردنگی های آبداری از او خورده بود بی آنکه بتواند از خودش دفاع کند. با خودش کلنجار, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه جدیدم با عنوان : سفره دل

  • داستان کوتاه با عنوان: سفره دل کسی مشتری سفره های پیرزن دستفروش نشد. با ناراحتی بساطش را جمع کرد و در اولین ایستگاه از مترو پیاده شد. پیرزن در قطارهای بعدی بجای سفره غذاخوری، سفره دلش را باز کرد تا شاید مسافرها مشتری حرفهای دلش شوند. نویسنده: محسن حسینی تاریخ: 16 دیماه 1396   برداشت با کسب اجازه از نویسنده و ذکر منبع و مرجع مجاز است., ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه مرد و آیینه

  • داستان کوتاه مرد و آیینه   محسن هرروز به آینه زل میزد. آن آیینه تمام قدی که روبرویش روی دیواری نمور جا خوش کرده بود. آیینه ای که سال به سال کمرنگ شدنش را در آن دیده بود. برای اهل خانه نیز جا افتاده بود " قاب عکس". قاب عکس محسن بی میل و بی اختیار همانجا روی دیوار نمور به میخی زنگ زده آویزان بود. که میدانست. شاید تنها روزنه امیدش فروریختن میخی بود که نم دیوار هر لحظه کالبدش را به خود میلرزاند. آیینه شده بود مونس و همدمش. و در آن، لحظه لحظه زندگی اش را مرور میکرد. تولد، مدرسه، سربازی و عروسی اش,‌ همسرش ... اوایل تنها لحظه های انزجار آور لحظه های بزک دوزکهای اهل خانه بود برای خریدی کوچک، اما کم کم دخترش نیز به گردونه اضافه شد. او با هر بزک چشمان تار و غبار گرفته مرد درون قاب عکس را بارانی میکرد. بارانی که به هربار بارش به غبار شیشه عینکش می افزود. یکشب همه چراغها روشن شد حتی لوستر زنگ زده بالای سر قاب نیز که سالها لامپی به خود ندیده بود. همه زشتی های اتاق نمایان شدند، ترکهای سقف، خط خطی های روی دیوار و حتی صورت چروکیده پدر که  هنوز چند سالی از رفتنش نگذشته بود. دخترک سراسیمه,داستان کوتاه مرد نابینا,داستان کوتاه مردگان از جیمز جویس,داستان کوتاه مردانگی ...ادامه مطلب

  • داستانک: خارج از کادر

  • (خارج از کادر) پسر بچه دست از بازی کردن کشید. روی نیمکت پارک کنار نامادری اش نشست. از نامادری اش خواست از او عکسی بگیرد. نامادری کادر را در جهت در خروجی پارک تنظیم کرد و از پسر بچه خواست تا در کادر بایستد. پسر چند گام به عقب برداشت. زن با اشاره دست علامت داد عقب تر برود. پسر چند متر عقب تر رفت. زن باز از پسر خواست چند گام دیگر به عقب بردارد. پسر عقب تر و عقب تر رفت تا اینکه از کادر دوربین خارج شد. نامادری دوربین را خاموش کرد و در کیفش قرارداد. دخترش که در سوی دیگر پارک در حال بازی کردن بود را صدا کرد. او را بوسید و همراه هم از در دیگر پارک خارج شدند.  سید محسن حسینی 21 آبان ماه 1392, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه با عنوان بنز CLS

  • Benz CLS صدای زنگ تلفن همراه x خانم که برای تمدید بزک دوزک به دستشویی رستوران رفته بود از داخل کیفش بلند شد. کار آرش بود. کنجکاوانه دنبال نام خودش در لیست مخاطبان گوشی دوست دختر جدیدش x خانم بود. از نام آرش خبری نبود و بجای آن نام مخاطب بنز CLS جا خوش کرده بود.  آرش مدتی بعد خودرویش را عوض کرد و عنوانش در گوشی x خانم به BMW تغییر یافت. چند روزی خودروی پیکان نظافتچی شرکتش را زیر پایش انداخت. نامش از لیست مخاطبان همه دوست دخترهایش حذف شد. آرش از آن تاریخ با خودروی پیکان سر قرارهایش حاضر می شد . محسن حسینی اردیبهشت 94,داستان کوتاه با تصویر سازی,داستان کوتاه با لهجه اصفهانی,داستان کوتاه باحال ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه اتوبان همت

  • داستان کوتاه اتوبان همت دختر بچه ملتمسانه خودش را به شیشه اتومبیلم چسباند و اشاره کرد که شیشه را پایین بدهم. شیشه را پایین دادم. گفت: -چرا نمیخری؟ تو که پولداری؟ زیر لب گفتم از کی تا حالا پژو سوارها پولدار شدن؟ اتوبان همت پاتوق دستفروش ها بود. حرکت خودروها هم در آن ترافیک گاهی روان و گاهی کند می شد. مقداری پول خورد و اسکناس ریز در داشبور داشتم. دخترک را صدا زدم. دنبال اتومبیلم می آمد. راه رفتنش به دویدن تبدیل شد. داد زدم دستت رو بیار نزدیک، برات هدیه دارم و پول ها را کف دستش ریختم. دستانش سرد سرد بود. خودروی جلویی روی ترمز زد. اتومبیل را متوقف کردم. دختر بچه از روی شیطنت خندید و دوباره کنار شیشه آمد: -مگه به گدا پول میدی؟ چشمکی زد و از لابه لای خودروها کنار دوستان فروشنده اش دوید. ترافیک روان شد. مسافت زیادی را دور شدم. دوباره پیدایش شد. کنار شیشه آمد و گفت: -منم برات هدیه دارم. دستم را از شیشه بیرون بردم. دو بسته دستمال کاغذی جیبی توی دستم گذاشت و گفت: -اینم دستمال کاغذی به اندازه پولت. گفتم: هدیه بود دیوونه. چرخید و در حالی که دور می شد گفت: -من که گدا نیستم, ...ادامه مطلب

  • فراخوان برگزاری دومین دوره‌ی جایزه داستان تهران

  • فراخوان دومین دوره‌ی «جایزه داستان تهران» دومین دوره‌ی «جایزه داستان تهران» برگزار می‌شود. محورهای محتوایی در داستان‌های ارسالی، شهر تهران باید نقشی محوری داشته باشد. به این معنا که داستان چنان با مولفه‌های شهری تهران گره خورده باشد که در مکان‌های دیگری جز این شهر قابل تصور نباشد. مولفه‌هایی از قبیل: – ویژگی‌های جغرافیایی و اقلیمی (کوه‌های شمال تهران، ییلاق‌های اطراف تهران و…)– ادوار و وقایع تاریخی شهر تهران (قیام مشروطیت، کودتای ۲۸ مرداد، پیروزی انقلاب اسلامی و …)– اماکن تاریخی شهر تهران (شمس‌العماره، لاله‌زار، موزه‌ی آبگینه و…)– رویدادهای فرهنگی- هنری، ورزشی و… (جشنواره‌ها، شهرآوردها و…)– نمادهای شهری و اماکن منحصر به فرد شهر تهران (میدان آزادی، برج میلاد، استادیوم آزادی، بازار تهران، فرودگاه مهرآباد و…)– اماکن متبرکه و زیارتگاه‌های تهران (امامزاده‌ها، مساجد تاریخی، قطعه شهدا و…)– س, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه با عنوان پاییز و امید

  • پاییز و امید آرزو در حال قدم زدن در پیاده رو پارک به چند درخت خاطره انگیز رسید. یادش آمد پارسال نامزدش امید زیر همین درختان با دادن حلقه ای او را غافلگیر کرده بود. مطمئن بود روح امید در لابلای برگ های هزار رنگ پاییزی او را می نگریست. بی اختیار در مسیر سقوط برگ ها قرار گرفت. دستانش را باز کرد و یک برگ در دستانش جای گرفت. شروع به بوییدن آن کرد. بوی امید همه جا پخش بود. بی اختیار بوسه ای بر برگ زد. سرخی محو لب هایش روی برگ جا خوش کرد. احساس شادابی به او دست داد. برگ را در هوا رها کرد و به راهش ادامه داد. باد برگ را با خود برد و روی نیمکت پارک کنار پیرمردی انداخت. آلبوم کهنه ای روی زانوان پیرمرد قرار داشت. او با چشمان بسته خاطراتش را مرور می کرد و از این شاکی بود که چرا از همسرش تنها یک عکس سیاه و سفید باقی مانده است. پیرمرد دستانش را روی نیمکت امتداد داد. برگ را لمس کرد. کنجکاو شد. برگ را بی آنکه چشمانش را باز کند جلوی صورتش برد. دور و برش را نگاه کرد. احساس کرد کار یک فرشته باشد. آنرا لای آلبوم کنار عکس همسرش قرارداد و دوباره چشمانش را بست. از آن روز به بعد افتادن هر برگ برای&n,داستان کوتاه با تصویر سازی,داستان کوتاه با لهجه اصفهانی,داستان کوتاه باحال ...ادامه مطلب

  • داستانک با عنوان "دو دو تا"

  • _ داستانک با عنوان "دو دو تا؟"_ روبرو شدن با معلم ریاضی دوره راهنمایی در زل گرمای تابستان در میدان ونک در حالیکه هر دویمان پشت تاکسی های سمند نارنجی مان منتظر مسافر میدان رسالت بودیم مجبورم کرد محض ادب هم که شده پیاده شوم و بعد از خوش و بشی گرم اینطوری ادامه بدهم: آقا معلم دو دو تا چی شد؟ در حالیکه در چشمانش خجالت موج می زد ریگی را با کفشش روانه جوی آب کرد و گفت: واقعیتش می بینی که جور در نیومد،  وگرنه نباید تو دوران بازنشستگی بیام مسافرکشی. بازم خدا رو شکر. از شوخی خودم خجالت زده شدم و گفتم: منم هرچی دو دو تا چهار تا می کنم جور در نمیاد. بعد از چند دقیقه انتظار با 3 مسافر راه افتاد. کنارم ترمز زد و گفت: با 3 تا هم کار آدم راه میافته. سخت نگیر و قانع باش. محسن حسینی اسفند 1394 telegram.me/shortshortstory  http://peirang.persianblog.ir, ...ادامه مطلب

  • داستانک جدید با عنوان ماسک کربن دار

  • ماسک کربن دار در صف ایستگاه تاکسی با تقلای زیاد از لابلای ماسک کربن دار اندک اکسیژن هوا رو به ریه هام میرسوندم. مسافر جلوییم با جدیت سیگار می کشید . نگاه کنایه آمیزی انداخت و گفت: یعنی اینقدر آلودگی جدیه؟ گفتم: حالا زیاد جدی نگیر، ریه بعضی ها تحمل میکنه بعضی ها هم باید پیشگیری کنن . توی مسیر، راننده تاکسی از پشت ماسک بدون کربن خطاب بمن گفت: ماسکتون چه آشناست. و با تمسخر ادامه داد: بیشتر روی صورت مامورهای کنترل ترافیک دیدم. راستی اون پلاستیک چیه روش؟ گفتم: ماسک کربن دار. گفت: واقعیتش گول زنکه واسه پول اضافه. چیزی شبیه فیلتر سیگار. مسافر دیگری گفت: دقیقا. روی هر کالای ارزون یه قطعه اضافه میکنن به اسم آپشن با قیمت بیشتر ی میفروشن. مسافر دیگری گفت: مثل ایربگ پراید که آپشن حساب میشه. از فردای آنروز با وجود هوای آلوده بدون ماسک بیرون رفتم.  نویسنده: محسن حسینی تاریخ: روزهای آلوده تهران سال۹۵ http://peirang.persianblog.ir Telegram: @shortshortstory,داستان جدید باحال ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها