داستان کوتاه مرد و آیینه

ساخت وبلاگ

داستان کوتاه مرد و آیینه

 

محسن هرروز به آینه زل میزد. آن آیینه تمام قدی که روبرویش روی دیواری نمور جا خوش کرده بود. آیینه ای که سال به سال کمرنگ شدنش را در آن دیده بود.

برای اهل خانه نیز جا افتاده بود " قاب عکس". قاب عکس محسن بی میل و بی اختیار همانجا روی دیوار نمور به میخی زنگ زده آویزان بود. که میدانست. شاید تنها روزنه امیدش فروریختن میخی بود که نم دیوار هر لحظه کالبدش را به خود میلرزاند.

آیینه شده بود مونس و همدمش. و در آن، لحظه لحظه زندگی اش را مرور میکرد. تولد، مدرسه، سربازی و عروسی اش,‌ همسرش ...

اوایل تنها لحظه های انزجار آور لحظه های بزک دوزکهای اهل خانه بود برای خریدی کوچک، اما کم کم دخترش نیز به گردونه اضافه شد. او با هر بزک چشمان تار و غبار گرفته مرد درون قاب عکس را بارانی میکرد. بارانی که به هربار بارش به غبار شیشه عینکش می افزود.

یکشب همه چراغها روشن شد حتی لوستر زنگ زده بالای سر قاب نیز که سالها لامپی به خود ندیده بود. همه زشتی های اتاق نمایان شدند، ترکهای سقف، خط خطی های روی دیوار و حتی صورت چروکیده پدر که  هنوز چند سالی از رفتنش نگذشته بود.

دخترک سراسیمه وارد اتاق شد ، پی روسری توری. و زن پی آیینه. روبروی آیینه ایستاد، پشت به مرد.

– خدارو شکر بالاخره یکی پیداش شد که...

--مامان دلت میاد؟؟ درحالیکه روسری اش را مرتب میکرد رو به قاب عکس به مادرش گفت:

--به قاب عکس بابا نگاه کن!! هنوز یکبارم قابشو تمیز نکردیم، چرا؟؟

 -- اوه راستی چندروز دیگه عیده.

– تا از زیر شیشه کدرش این روزارو نبینه؟؟

 زن من من کنان گفت:

-- چه ربطی داره؟؟ راستی جلوی مهمونا مودب باش.

بعد با چادری سفید خارج شد. چند شب همینگونه گذشت. چراغهای بیشتری روشن شد، حتی لوستر نیز عوض شد. زن پشت به مرد با نگاههای دزدانه مهمانان داخل پذیرایی را می پایید. یکشب مردی وارد اتاق شد:

-- محسن آقا ایشونن؟؟ چقدر کدره؟؟؟ جلوی قاب رفت تا به قاب فوت کند.

–نه نه. شما زحمت نکش.        

و زن شاید با خودش گفت:

-- دیگه جاش اینجا نیس.

---اما ترنم خیلی به پدرش رفته، مخصوصا چشمهاش.

--مگه چشمهاشو از زیر اون عینکای ته استکانی و اون قاب گرد گرفته میبینی؟؟؟

--کاملا معلومه. زن جلوی قاب رفت، بذار ببینم، منکه چیزی نمیبینم. زیر لب گفت:

---کم کم داری دردسر درست میکنی. خب بریم بیرون که شام آمادست.

زن نیمه شب وارد اتاق شد. حلقه قدیمی اش را از انگشتش درآورد. با خود گفت:

-- یعنی دوستم داره؟؟ از نگاهاش معلومه.

حلقه را درون جعبه ای گذاشت. به سمت قاب آمد. اما برگشت نگاهی به داخل حال و پذیرایی انداخت. لوستررا خاموش کرد. قاب عکس را از دیوار برداشت. کشوی آخر دراور را باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت. قاب را لای روسری  ضخیمی پیچید وداخل لوازم کشو چپاند. لکه سیاه قاب عکس را با پارچه از روی دیوار پاک کرد. نفس عمیقی کشید. چند دقیقه بعد آسوده بخواب رفت.

 

اردیبهشت 1385

نویسنده: سید محسن حسینی

 

 

داستان های کوتاه محسن ......
ما را در سایت داستان های کوتاه محسن ... دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه مرد نابینا,داستان کوتاه مردگان از جیمز جویس,داستان کوتاه مردانگی, نویسنده : epeirang5 بازدید : 212 تاريخ : پنجشنبه 18 آذر 1395 ساعت: 19:56