داستان کوتاه اتوبان همت
دختر بچه ملتمسانه خودش را به شیشه اتومبیلم چسباند و اشاره کرد که شیشه را پایین بدهم. شیشه را پایین دادم. گفت:
-چرا نمیخری؟ تو که پولداری؟
زیر لب گفتم از کی تا حالا پژو سوارها پولدار شدن؟ اتوبان همت پاتوق دستفروش ها بود. حرکت خودروها هم در آن ترافیک گاهی روان و گاهی کند می شد. مقداری پول خورد و اسکناس ریز در داشبور داشتم. دخترک را صدا زدم. دنبال اتومبیلم می آمد. راه رفتنش به دویدن تبدیل شد. داد زدم دستت رو بیار نزدیک، برات هدیه دارم و پول ها را کف دستش ریختم. دستانش سرد سرد بود. خودروی جلویی روی ترمز زد. اتومبیل را متوقف کردم. دختر بچه از روی شیطنت خندید و دوباره کنار شیشه آمد:
-مگه به گدا پول میدی؟
چشمکی زد و از لابه لای خودروها کنار دوستان فروشنده اش دوید. ترافیک روان شد. مسافت زیادی را دور شدم. دوباره پیدایش شد. کنار شیشه آمد و گفت:
-منم برات هدیه دارم.
دستم را از شیشه بیرون بردم. دو بسته دستمال کاغذی جیبی توی دستم گذاشت و گفت:
-اینم دستمال کاغذی به اندازه پولت.
گفتم: هدیه بود دیوونه.
چرخید و در حالی که دور می شد گفت:
-من که گدا نیستم. کاسبم.
دوشنبه 15 تیرماه 94
19 رمضان
نویسنده: سید محسن حسینی
برداشت با کسب اجازه از نویسنده و ذکر منبع و مرجع مجاز است.